جایی در حمام که در آن، لباس ها را از تن درمی آورند و داخل حمام می شوند، رخت کن، سربینه، کنایه از دزد، برای مثال چیست نام این وزیر جامه کن / قوم گفتندش که نامش هم حسن (مولوی - ۵۷۱)
جایی در حمام که در آن، لباس ها را از تن درمی آورند و داخل حمام می شوند، رخت کن، سربینه، کنایه از دزد، برای مِثال چیست نام این وزیر جامه کن / قوم گفتندش که نامش هم حسن (مولوی - ۵۷۱)
جلبک، گروهی از گیاهان بدون ریشه، ساقه، شاخه و برگ که به شکل نوار سبز و دراز در آب، جاهای مرطوب و روی تنۀ بعضی درخت ها پیدا می شود و در بعضی دریاها نیز به شکل نوارهای پهن و دراز دیده می شود که بر روی آب شناور است، در اقیانوس ها بیشتر از همه جا رشد می کند و گاهی سطح وسیعی از دریا را فرامی گیرد، از آن در تهیۀ بعضی مواد شیمیایی و خوراکی استفاده می شود، رنگ آن سبز و گاهی هم به رنگ قهوه ای یا سرخ است، بزغسمه، گاوآب، چغزواره، جغزواره، غوک جامه، الگ، چغزپاره، آلگ، جل وزغ، بزغمه برای مثال حریر عنکبوت و جامۀ غوک / نزیبد جز به اندام خبزدوک (امیرخسرو - لغتنامه - جامۀ غوک)
جُلبَک، گروهی از گیاهان بدون ریشه، ساقه، شاخه و برگ که به شکل نوار سبز و دراز در آب، جاهای مرطوب و روی تنۀ بعضی درخت ها پیدا می شود و در بعضی دریاها نیز به شکل نوارهای پهن و دراز دیده می شود که بر روی آب شناور است، در اقیانوس ها بیشتر از همه جا رشد می کند و گاهی سطح وسیعی از دریا را فرامی گیرد، از آن در تهیۀ بعضی مواد شیمیایی و خوراکی استفاده می شود، رنگ آن سبز و گاهی هم به رنگ قهوه ای یا سرخ است، بَزَغسَمِه، گاوآب، چَغزوارِه، جَغزوارِه، غوک جامِه، اَلگ، چَغزپارِه، آلگ، جُل وَزَغ، بَزَغمِه برای مِثال حریر عنکبوت و جامۀ غوک / نزیبد جز به اندام خبزدوک (امیرخسرو - لغتنامه - جامۀ غوک)
خامه که بدان تصویر کشند و آن را در هندوستان ازموی دم موش خرما بندند و در بعضی از نقاط از موی سمور و با لفظ بستن مستعمل است. (آنندراج) : تصویر دهان یار نقاش ازل از میان نازک او خامۀ مو بسته است. صائب (از آنندراج). رجوع به خامۀ تصویر شود
خامه که بدان تصویر کشند و آن را در هندوستان ازموی دم موش خرما بندند و در بعضی از نقاط از موی سمور و با لفظ بستن مستعمل است. (آنندراج) : تصویر دهان یار نقاش ازل از میان نازک او خامۀ مو بسته است. صائب (از آنندراج). رجوع به خامۀ تصویر شود
چامه گوی. گویندۀ شعر. شاعر. سخنسرا. آنکه سخن منظوم سراید و کلام با وزن و قافیه سازد. سرودگوی. تصنیف ساز، سرودخوان. غزل خوان. تصنیف خوان، آنکه شعر و غزل به آواز خواند. کسی که سرود و تصنیف و غزل با آهنگ موسیقی خواند. ترانه خوان: همه چامه گو سوفرا را ستود ببربط همی رزم توران سرود. فردوسی. و رجوع به چامه گوی شود
چامه گوی. گویندۀ شعر. شاعر. سخنسرا. آنکه سخن منظوم سراید و کلام با وزن و قافیه سازد. سرودگوی. تصنیف ساز، سرودخوان. غزل خوان. تصنیف خوان، آنکه شعر و غزل به آواز خواند. کسی که سرود و تصنیف و غزل با آهنگ موسیقی خواند. ترانه خوان: همه چامه گو سوفرا را ستود ببربط همی رزم توران سرود. فردوسی. و رجوع به چامه گوی شود